طاها صادقی | tahasadeqi.com

گروه آموزشی طاها صادقی

خرید اشتراک    |    سوالات    |    پشتیبانی

گروه آموزشی طاها صادقی

داستان من

 

یادمه وقتی 12سالم بود مدام یک صدایی تو وجودم میگفت؛تو یک روز پیامبر میشی..! و این صدا هزاران بار در وجودم فریاد میزد…

و من همیشه به خودم تو همون سن میگفتم یعنی چی من پیامبر میشم

تا اینکه بزرگتر شدم و با مشکلات زیادی روبرو شدم؛ از جمله رفتار پدرم و تحقیر کردن هاش

جوری که همیشه خودمو دسته کم میگرفتم و تبدیل شده بودم به یک بچه خجالتی 

یعنی وقتی کسی میومد خونمون میرفتم

یک جا قایم میشدم که منو نبینند..! چون به شدت منزوی و بی اعتمادبنفس بود

تا این که هروز اوضاغ من بدوبدتر میشد و تو یک روزی که پدرم مثل همیشه داشت

بهم فحش و بدوبیراه نثار میکرد از شدت خشم رفتم تو اتاق خواهرم

و فقط دنبال یک چیزی میگشتم که حواسمو پرت کنه تا حرفای پدرمو فراموش کنم

و اونجا دیدم یک کتاب موفقیت کنار کمد خواهرم افتاده بود و شروع به خوندش کردم

و این شد جرقه ای که هروز من رو شعله میکرد که بیشتر و بیشتر  به پدرم ثابت کنم

که من چیزی که اون فکر میکنه نیستم؛ و خوندم و خوندم و همین طور روز به روز

شخصیت من  داشت تغییر میکرد

تا اینکه بعدش دیدم چقدر شکل حرف زدن تغییر کرده و چقدر روی اطرافیانم با حرفام تاثیر میزارم

و اونجا بود که گفتم من باید روانشناس بشم؛ چون عاشق این رشته شدم

و بعد کلی ماجرا و اتفاقات که همش اینجا جا نمیشه؛ رفتم دانشگاه و روانشناسی خوندم

و یک سال دانشگاه رفتم و بعدش دیدم او حسی که باید داشته باشم رو دیگه ندارم

چون باید اطلاعاتی رو یادمیگرفتم که بهشون هیچ علاقه ای نداشتم بخاطر همین

دانشگاه رو رها کردم و خودم رفتم سراغ مطالعه و مهم تر تغییر کردن

تا جایی که بعدش به موفقیتهای شخصی و مالی واقعن بزرگی رسیدم

برای خودم بعد از چند سال یک شرکت تولیدی داشتم با کلی بازاریاب و برای خودم هم اسم و رسمی داشتم

تا این که باز همون صدای زمان 12 سالگیم دوباره سراغم امد؛ اما این بار  جور دیگه شنیدم

که تو میتونی زندگی خیلی ها رو تغییر بدی و این رسالت توئه…

واونجا بود که شرکت و تمام تشکلیلاتی که داشتم رو جمع کردم

و وارد دنیای مقدس معلمی شدم و شبانه روز براش زحمت کشیدم و بعدش دیدم چقدر این کارو دوست دارم

 وبعهد گفتم اون صدای خدا بود که داشت میگفت؛ طاها تورو برای این مامورین به دنیا فرستادم

چون هروز داشتم میدیدم چقدر دارم زندگی هزارانفر رو تغییر میدم

هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ شخصی و هروز و هروز بیشتر بیشتر افراد با من آشنا نیشدن تا به امروز

که الان اینجا هستم در کنار شما تا به شما هم

مسیری رو نشون بدم که خودم رفتم ونتیجه گرفتم و هزارانفر از دانشجوهای منم

نتیجه گرفتن ، چون این مسیر نیاز به آزمون و خطا نداره

و تمامش تجربه هایی هستند که ارزشمندو نتیجه بخشند

بنابراین از شما دوست عزیزم میخوام که آموزش ها و دوره هایی که از من میبینی رو جدی بگیری

چون این دانش حاصل یک روز و دو روز نیست بلکه حاصل سال ها فهمیدن و تغییر کردن بوده

و مسیری هست ، که شما سال ها جلو میندازه و پیشرفت جهشی رو تجربه میکنی

در آخر بهت خوش اُمد میگم و ممنونم که داستان منو تا آخرش خوندی

و خوشحال میشم نظرت رو بدونم اگر آموزش های منو دیدی و نتیجه گرفتی و یا هرچه دل تنگ میخواهت بگو

من از خوندش لذت میبرم با عشق

داستان من

 

یادمه وقتی 12سالم بود مدام یک صدایی تو وجودم میگفت؛تو یک روز پیامبر میشی..! و این صدا هزاران بار در وجودم فریاد میزد…

و من همیشه به خودم تو همون سن میگفتم یعنی چی من پیامبر میشم

تا اینکه بزرگتر شدم و با مشکلات زیادی روبرو شدم؛ از جمله رفتار پدرم و تحقیر کردن هاش

جوری که همیشه خودمو دسته کم میگرفتم و تبدیل شده بودم به یک بچه خجالتی 

یعنی وقتی کسی میومد خونمون میرفتم

یک جا قایم میشدم که منو نبینند..! چون به شدت منزوی و بی اعتمادبنفس بود

تا این که هروز اوضاغ من بدوبدتر میشد و تو یک روزی که پدرم مثل همیشه داشت

بهم فحش و بدوبیراه نثار میکرد از شدت خشم رفتم تو اتاق خواهرم

و فقط دنبال یک چیزی میگشتم که حواسمو پرت کنه تا حرفای پدرمو فراموش کنم

و اونجا دیدم یک کتاب موفقیت کنار کمد خواهرم افتاده بود و شروع به خوندش کردم

و این شد جرقه ای که هروز من رو شعله میکرد که بیشتر و بیشتر  به پدرم ثابت کنم

که من چیزی که اون فکر میکنه نیستم؛ و خوندم و خوندم و همین طور روز به روز

شخصیت من  داشت تغییر میکرد

تا اینکه بعدش دیدم چقدر شکل حرف زدن تغییر کرده و چقدر روی اطرافیانم با حرفام تاثیر میزارم

و اونجا بود که گفتم من باید روانشناس بشم؛ چون عاشق این رشته شدم

و بعد کلی ماجرا و اتفاقات که همش اینجا جا نمیشه؛ رفتم دانشگاه و روانشناسی خوندم

و یک سال دانشگاه رفتم و بعدش دیدم او حسی که باید داشته باشم رو دیگه ندارم

چون باید اطلاعاتی رو یادمیگرفتم که بهشون هیچ علاقه ای نداشتم بخاطر همین

دانشگاه رو رها کردم و خودم رفتم سراغ مطالعه و مهم تر تغییر کردن

تا جایی که بعدش به موفقیتهای شخصی و مالی واقعن بزرگی رسیدم

برای خودم بعد از چند سال یک شرکت تولیدی داشتم با کلی بازاریاب و برای خودم هم اسم و رسمی داشتم

تا این که باز همون صدای زمان 12 سالگیم دوباره سراغم امد؛ اما این بار  جور دیگه شنیدم

که تو میتونی زندگی خیلی ها رو تغییر بدی و این رسالت توئه…

واونجا بود که شرکت و تمام تشکلیلاتی که داشتم رو جمع کردم

و وارد دنیای مقدس معلمی شدم و شبانه روز براش زحمت کشیدم و بعدش دیدم چقدر این کارو دوست دارم

 وبعهد گفتم اون صدای خدا بود که داشت میگفت؛ طاها تورو برای این مامورین به دنیا فرستادم

چون هروز داشتم میدیدم چقدر دارم زندگی هزارانفر رو تغییر میدم

هم از لحاظ مالی و هم از لحاظ شخصی و هروز و هروز بیشتر بیشتر افراد با من آشنا نیشدن تا به امروز

که الان اینجا هستم در کنار شما تا به شما هم

مسیری رو نشون بدم که خودم رفتم ونتیجه گرفتم و هزارانفر از دانشجوهای منم

نتیجه گرفتن ، چون این مسیر نیاز به آزمون و خطا نداره

و تمامش تجربه هایی هستند که ارزشمندو نتیجه بخشند

بنابراین از شما دوست عزیزم میخوام که آموزش ها و دوره هایی که از من میبینی رو جدی بگیری

چون این دانش حاصل یک روز و دو روز نیست بلکه حاصل سال ها فهمیدن و تغییر کردن بوده

و مسیری هست ، که شما سال ها جلو میندازه و پیشرفت جهشی رو تجربه میکنی

در آخر بهت خوش اُمد میگم و ممنونم که داستان منو تا آخرش خوندی

و خوشحال میشم نظرت رو بدونم اگر آموزش های منو دیدی و نتیجه گرفتی و یا هرچه دل تنگ میخواهت بگو

من از خوندش لذت میبرم با عشق

بـرای ایـن کـه بـتونـی دربـاره ایـن مـطـلـب نـظـر بـدی

لازمه عضو سایت باشی؛ برای ادامه روی دکمه زیر بزن